آینده ژئوپولتیک روسیه

آینده ژئوپولتیک روسیه « Alexander Dugin»                                                                         

برای درک ژئوپولتیک روسیه  وآینده آن اول باید دید خود ژئوپولتیک چیست؟

قدرت زمینی (Land Power) در مقابل  قدرت دریایی(sea power) قانون همیشگی ژئوپولتیک است. البته این یک نگاه کلاسیک است. آنچه مهم است این است که این دیدگاه روسیه نیست بلکه دیدگاه انگلوساکسون از تاریخ بشر است.

ما روسها دارای قدرت زمینی هستیم.

پس تلاش برای کشف هویت ژئوپولتیک روسیه به «هارتلند» مرتبط بود که در اواخر دهه 90 زمانی که ایدئولوژی کمونیست به اندازه­ای ضعیف شده بود شکل گرفت که این امکان را فراهم می­کرد که ایدئولوژی دیگری برای روسها مطرح شود.

این آغاز مدرسه ژئوپولتیک روسیه است که من به عنوان پدر این مدرسه و مکتب شناخته می­شوم. در واقع تقسیم قدرت زمینی و دریایی بخشی از بیوگرافی علمی من است. زیرا من بودم که نوشته های «مکیندر» ، «اسپیکمن»، «میهن» را در دوره شوری­ها در زمانی که ذهن همگان درگیر مارکس بود کشف کردم. من هیچ وقت مارکسیست نبودم و به همین دلیل از تقید به آن آزاد بودم. آنچه مرا مجذوب ژئوپولتیک کرد این بود که ژئوپولتیک یک نوع تعریف درباره هویت روس بودن را به من  می­داد. و جوابگوی این سؤال بود که چرا روسیه در طول قرنها در قلمرو وسیع کشور چند ملیتی شوروی از دوره مغول تا زمان استالین و نیز در دنیای امروز نمونه و مصداق «بهتر» و «برتر» بوده است.

این «فضای تنفسی» (space) است که سرنوشت را رقم میزند. از اینروی ژئوپولتیکِ فضای بزرگ «great space» (عرصه بزرگ قاره) معادل چیزی از پروسه­های نیمه جاودان بوده است.

در اینجا دو اصطلاح وجود دارد:

« Development space»

«development of the space»

و این سنت اروـ آسیایی روسها با اصطلاح اول  تبیین شده است نه دومي پس مراد، فضاي تنفسي يا فضاي حياتي يا فضاي مانور و توسعه است. به طوری که توسعه به معنای  سنتی در درون «فضا»گنجانده شده باشد زیرا «فضا»ی بشری و انسانی یک«فضا»ی فیزیکی نیست بلکه مجموعه ای تاریخی فرهنگی و معنوی است. این نقطه آغاز کشف ژئوپولتیک روسیه است.

 روسیه قدرت زمینی است. با شروع از این نقطه می­توانیم همه چیزهای دیگر را پیش­بینی کنیم. در نتیجه ما بر اساس درک همه انگلوساکسونها و آمریکایی­ها قدرت زمینی هستیم. اگر روسیه قدرت زمینی است اینچنین بوده و هست و خواهد بود. و همیشه در مقابل و ضد قدرت دریایی قرار دارد.

پس روسها هويت تئوکراسي دارند نه نماینده این نیروهای دریایی در قرن 19 انگلستان بزرگ و در قرن 20 آمریکا بود. ما چیزی در مقابل هژمونی آمریکا یا فرهنگ آمریکا نداریم و آنها دشمنان مطلق ما هستند. این بر اساس قانون علمی است که آنها برای خود فرض کرده­اند و ما هم قبول کرده­ایم. با همین کشف می­فهمیم که چرا آنها این رفتار را با ما دارند.

ما یک فضای جهانی را می­یابیم که می­توان روسیه را در آن به عنوان نقطه مقال نیروی آتلانتیک و ادامه این نیروی دریای آتلانتیک تا اروپا قرار داد. زیرا اینطور نبوده که اروپا همیشه قدرت دریایی باشد. بلکه انگلستان از زمان مشخصی و نیز آمریکا هم همینطور در زمان مشخصی در قرن بیستم به قدرت دریایی محوری و مرکزی تبدیل شدند.

بعد از کشف این نکته من مکتب خودم را درباره اروـآسیا توسعه دادم که یک مفهوم کاملاً ژئوپولتیک است. این ربطی هم به وضعیت سیاسی ندارد. همه این تغییرات ایدئولوژیک ظاهری و سطحی هستند که نمی توانند ساختار تاریخی ما را عوض کنند. ایده ما این بود که: ژئوپولتیک، ساختار تاریخی ما است که اساس و اصول همیشگی و ثابتی از هویت تاریخی ما بر آن مبتنی است.

در فضایی که شورويها رو به نابودی بودند ما به حزب کمونیست پیشنهاد کردیم تا مارکسیسم را کنار بگذارند و روسیه را به عنوان امپراطور بزرگ اروـ آسیا معرفی نمایند. اما این اتفاق رخ نداد زیرا آنها اصلا ما را درک نمی کردند. آنچه من می­گفتم در نگاه آنها اینقدر عجیب بود که حاضر شدند از صحنه واقعيت حذف و محو گردند ولی این را نپذیرند که راه آن است که ما می­گوییم. پس آنها نابود شدند ولی ما هنوز هستیم.

بعلاوه ما ایجاد فضای تنفس و بازسازی فضای اروـ آسیای بزرگ روسیه را پیشنهاد کردیم. این اصلاحاتی بود که ما به جای اصلاحات آتلانتیک لیبرال متمایل به غربِ دهه 90 ارائه کردیم ولی این دومین بار بود که ما میدان جنگ را باختیم بدان دلیل که اکثریت طبقه سیاسی، غربی­سازی و مدرنیزاسیون و همکاری با آمریکا و وارد شدن در کمپ و ساختار تک قطبی هژمونی آمریکا را پذیرفت. اینچنین بود که ما در نقطه اپوزیسیون قرار گرفتیم زیرا دید ما از تاریخ به طور کلی متفاوت بود و تحلیل­های ما درک دیگری از منافع روسیه را به ما می­داد. آنها نمی­توانستند بگویند که دقیقاً چه چیزی ارزشمند است و صرفاً می­توانستند محدوده­ها را مشخص نمایند.

افق اروـ آسیا که ما پیشنهاد کردیم چیزی عمیق­تر و فراتر از چپ و راست و کمونیسم، ناسیونالیسم و گروه­های ارتدوکس و سوسیالیست­ها بود.

ما موفق شدیم با افراد دیگری ، جريان اپوزیسیون ضد لیبرال و ضد آمریکایی را تشکیل دهیم که «سفيد-سرخ»[1] نامیده می­شد ولی دشمنان ما، ما را «قهوه­اي-سرخ»[2] می­نامیدند زیرا سفید رنگ ساریس یا پاتریاکس بود.

با این همه ما در رشد دادن این تلقی از ژئوپولتیک در مورد هویت روس به پیش رفتیم تا زمانی که زمان تک قطبی شدن اعلام شد.

من با فوکویاما در واشنگتن در مورد «پايان تاريخ»[3] صحبت کردم و او دیدگاه خود را اصلاح کرد. اما در دهه 90 همه به استثنای عده­ای معدود احساس کردند که تک قطبی شدن و هژمونی آمریکا با ثبات ترين ساختار است و باید پذیرفته شود.

این «تک قطبی شدن»[4] و «جهانی شدن»[5]  از نظر ما فضایی برای هژمونی آمریکا فراهم کرد. این دو اصطلاح دقیقاً به یک معنا نیستند اما در یک جهت حرکت می­کنند.

تحلیل ژئوپولتیکِ ما ،شواهدی را ارائه می­کرد که جهانی سازی و هژمونی آمریکا مانع پیروزی ما در قبال قدرت دریایی مي­شود. تحلیل ما از تک قطبی شدن نشان مي­داد که ما فقط در «جهانی شدن» با یک طرف از بازیگران محتمل (ممکن) تاریخی ژئوپولتیکی مواجه هستیم (که امريکا باشد).

این نوعی از پیروزی جهانی (global) دریا در مقابل زمین بود. و این به معنای اتحاد قواي دریایی و هارتلند نبود بلکه این پیروزی و برد آنها و باخت ما در میدان جنگ بود.

غرب برخلاف قولي که به گورباچف داده بود بلوک ناتو را منحل نکرد. من از آقای برژینسکی پرسیدم چرا با وجود قولی که به گورباچف دادید هنوز هم ناتو وجود دارد؟ و او صادقانه به من پاسخ داد که ما او را فریب دادیم.

این یک معامله است و اگر ما حاضر باشيم شکست را شکست بدانیم بايد قبول کنيم که ما بازنده بودیم.

پس ما اول شرایط بد روسیه را پذیرفتیم و سپس تلاش خود را برای احیای ممکن قدرت زمینی به عنوان قدرت مستقل شروع کردیم.

ما ایده چند «قطبی بودن»[6] را کشف کردیم، ایده­ای که به درستی درک نشده بود. در دهه 90 بازگشت به جهان « دو قطبی»[7] محال بود زیرا هارتلندی مثل روسیه نمی­توانست چنین خطر بزرگی به عنوان دو قطبی شدن را بپذیرد. ولی با تک قطبی شدن هم هر نوع احتمالی از توسعه آزاد و مستقل برای یک جامعه از بین مي رفت و این نتیجه دیکتاتوری لیبرال و هژمونی یک قدرت بود که خود را تحت بهانه­هایی مثل حقوق بشر، مدارا و رشد عرضه می­کرد.

ما چند قطبی شدن را به عنوان پاسخی برای تلقی ژئوپولتیک از چالش قدرت زمینی و دریایی ارائه کردیم. پس در تلقی ما چند قطبی شدن، استراتژی جدیدی برای قدرت زمینی و هارتلند بود. ما اين ژئوپليتيک خود را «اروـآسیا»[8] هم مي­ناميديم زیرا در این ساختار روسیه­ي اورـآسیایی به عنوان هویت ژئوپولتیک تلقی شده نه هویت سیاسی یا تاریخی.

نکته جالب اینکه در نیمه دوم دهه 90 ما اور ـ آسیایی ها گرفتن و ساختن دولت خود را شروع کردیم. ما مفاهیم سیاسی فرهنگی هنری مختلفی را پیشنهاد کریم و اینها به طور تدريجي تا حدودی در دولت یلتسین پذیرفته شدند. زیرا در سال 98 یلتسین اعلامیه مشترک[9] با چین را امضا کرد که برای اولین بار در آن چند قطبی شدن مطرح شد. سپس یلتسین دریافت که ادامه تمایل مسکو به آمریکا منجر به شکست کامل ما خواهد شد. این تغییری مهم در درک او بود. سه نکته مهم در اینجا وجود دارد:

اول: مسئله چچن است. او مانع تقسیم روسیه شد. زیرا پس از چچن بقیه جمهوری­ها هم همان کار چچن را می­کردند و این میتوانست پایان ارو ـ آسیا و چند قطبی شدن باشد. یلتسین اجازه نداد چچن جدا شود و این تصمیم ژئوپولتیکی بسیار مهمی بود.

دوم: به رسمیت شناختن تئوریکِ چند قطبی شدن

سوم: آمدن پوتین به عنوان جانشین یلتسین

ما با پوتین دوره جدیدی را آغاز کردیم چرا که چند قطبی شدن و ايده اروـ آسیا به عنوان پروژه مطلوب روسیه پذیرفته شد که اين نقطه عطفی در آینده ما بود. تلقي از «ارو ـ آسیائیسم» به عنوان چیزی فرعي و غير مهم و یا رادیکال و افراطی نبود بلکه به عنوان امری مهم و قابل اعتماد برای قدرت ما به رسميت شناخته شد و این آغاز ژئوپولتیک جدید روسیه بود.

زیرا «ارو-آسيايسم» یک ماهيت منحصر به فرد تاریخی بود که به عنوان امپراطوری مغول ، مسکو، ساردون و امپراطوری روسیه یا اتحاد جماهیر شوروی همه در یک «هارتلند» و قدرت زمینی بودند  در عين حالي که اين به معناي ادغام اين کشورها نبود بلکه آنها می توانستند از هم جدا باشند. به وجود آمدن اوکراین، بلاروس و قزاقستان و ... کاملاً تصنعی است و نشان از سقوط و فروپاشی است نه سازندگی يا ایجاد يک ملت جدید.

پس ما باید در بازسازی هویت روس در جهت مخالف حرکت کنیم يعني مي­بايست دوباره فضای شوروی را ابتدا در ابعاد اقتصادی و سپس در سطح ژئوپولتیک متحد نماييم.

پس از اتحاد اقتصادی از طریق همکاری و ایجاد اتحاد ارو ـ آسیا می­توان به عنوان قطبی در فضاي چند قطبی به هویت جدید ژئوپولتیک رسید. در اینجا بازيگر نقش اصلي، اتحاديه­اي از مجموعه­ها ست نه يک کشور. این مهترین فرق است بین نگاه رئالیست «سورن» در مورد « ملت دولت »[10] به عنوان بازيگر فعال در روابط بین الملل و بین این دیدگاه اور ـ آسیايی در مورد ساختار آینده جهان.

این نگاه تا حدودی پست مدرن است زیرا سلطه­ ملی را به عنوان ابزار کافی برای سلطه نمی پذیرد و نیاز به تولید چیزی در مقابل حمله و زیاده خواهی هژمونی آمریکا است.در نتيجه مي­بايست منابعی را جمع کنیم که سلطه واقعی را به ما اعطا نمايند نه فقط آنها را به عنوان سيستمهاي سلسله مراتبي بین الملل به رسمیت بشناسیم که در نظام آنها قدرت و سلطه واقعی در ظاهر برای همه باشد اما در واقع به یک طرف داده شده باشد و فقط یک کشور در واقع حرف بزند و بقیه برده باشند. البته الان دنیای واقعی همينطور است. ما بايد به کمک يکديگرچیزی را بسازیم که در مقابل قدرت آمریکا ایجاد تعادل کند. ما باید با هم متحد شویم تا بعد بتوانیم آن کلوپ چند قطبی را ایجاد نماییم.

بازگشت پوتین برای بار دوم را هم باید در همین راستا بررسي کرد.

برای دانستن سیاست خارجه روسیه باید بدانیم که دو سطح از تحلیل وجود دارد یکی بحث تئوری و مباحث علمی است و ديگري واقعيتهاي موجود است. آنچه برای ما مهمتر است استدلالات عقلانی است نه سیاست رئال و واقعی. ولي پوتین بر روی سیاست واقعی کار می­کند و هر روز با چالشها و مشکلات دیپلماتیک و غيره که فعالیت او را تحت تأثیر قرار میدهند مواجه است.

ما در آن زمان ژئوپولتیک را در دایره فرهیختگان ، آکادمي نظامی و مؤسسات علمی مطرح کردیم و این هم امر مهمي بود زیرا ما موفق شديم تفکر ژئوپولتیکی را در درون علم سیاست روسیه مطرح نماييم و این اقدام قابل توجهي برای تغییر دیدگاه­های ما بود.

 پوتین با تأکید بر ایده چند قطبی شروع به ساخت روسیه به عنوان قطبی از جهان چندقطبی احتمالی آينده نمود تا به مقابله و رویارویی با هژمونی دريايي آمریکا رفته و قدرت و آزادی روسیه در فضاي جهانی جدید را تقويت نمايد و جايگزيني برای جهان تک قطبی ارائه کند.

در عین حال «چارلز رالد؟؟؟» هم اعلام کرد که تک قطبی بودن امري لحظه اي و مربوط به دهه 90 بود و تمام شد و ما امروزه باید دنیای دیگری داشته باشیم. پوتین دقيقا در زمانی که درک از آينده جهان تغيير کرد رهبر منتخب روسیه شد. در زمانی که توهمات زیادی وجود داشت. حتی خود فوکویاما هم اینطور بود زیرا آنچه که او «پايان تاریخ» تصور مي کرد در واقع یک تاریخ جدید بود که بوجود آمد که درآن، تقابل جدیدی بین قدرت دریایی و زمینی وجود داشت.

تاریخ همیشه جنگ است و این جنگ ادامه دارد ولی امروزه شکلی که جنگ به خود گرفته دو پروژه متفاوت است؛ يعني تک قطبی بودن در مقابل چند قطبی بودن است نه اینکه روسیه در مقابل آمریکا باشد بلکه دنیا علیه هژمونی جهانی و یک مدل اقتصادي ، سنتي جهانی است که بر همه کشورها تحمیل شود. درنتيجه چند قطبي شدن منجر به درگیر شدن همه بشریت در مقابل بخشي از غرب- نه همه آن زیرا فقط بخشی از غرب است که در این ساختار جهانی نقش دارد- شد .

پس امروزه رشد اتحاد قطب­های متعدد آینده را داریم. ما تقریباً وجه مشترکی با چین نداریم. ما تقریباً وجه مشترکی با برزیل در عرصه تمدن یا موقعیت جغرافیایی نداریم ، ما نقاط مشترک کمی با هند يا آفریقای جنوبی داریم ولی یک چیز در مورد همه مشترک است که همه را متحد کند و این آجرها را به هم وصل می­کند و آن عبارتست از نپذیرفتن جهانی شدن غربی (Global west)  و نپذیرفتن هژمونی آمریکا و نپذیرفتن امپریالیست لیبرال آمریکایی. پس این مانند کلوپي چندقطبی است و یکی از مصادیق مهم مشهود از نحوه به کارگیری مفهوم ژئوپولتیک ارو-آسيايي است.

نکته دیگر اينکه ما در اواخر دهه 90 مفهوم اتحادیه ارو ـ آسیایی را بیان کردیم که مفهومی است مبتنی بر بازنگری در آنچه چالش ساموئل هانتینگتون در مورد تمدنها است. ما به این نتیجه رسیدیم که این تمدن چیزي پيش-مدرن و در عين حال پست مدرن است  اما يک مفهوم سیاسی مدرن نیست. این واقعيت  نقش مهمي را در عرصه بین الملل جدید بازی خواهد کرد. پس آنچه  که مدرنیته حساب می­شود دیگر «دولت ملي»[11] نيست بلکه «تمدنها» يا «فضاي بزرگ» خواهد بود. یا شايد اين اتحادیه ارو ـ آسیایی را يک امپراطوری بنامیم اما به طور متعدد یعنی نه یک امپراطوری بلکه امپراطوری­ها نه یک تمدن بلکه چند شکل متکثر و دیدگاه متکثر از زمان، انسان، مردم شناسی، فضا[12] و ....

برای اينکه روسیه بتواند يک قطب از این دنياي چندقطبی شود کافی نبود که صرفاً یک کشوری باشد در عرصه مرزهای تصنعی جغرافیایی که منجر به جداسازي و تفرق آن در انتهای دوران اتحاد جماهیر شوروی ­شد.

درباره رابطه چين و روسيه هم بايد در نظر داشت که چين در ابعاد زیادی به روسیه نیاز دارد و روسیه در زمینه چند قطبی شدن به چین نیاز دارد وگرنه روسیه در تقابل با آمریکا تنها می­ماند. ما در مسئله سوریه و جنگ احتمالی امريکا با ایران به چین نیاز داریم. البته روابط با چین مشکلاتي هم در پي دارد زیرا چین بسیار پرجمعیت است و نيز در زمینه اقتصاد پرقدرت مي­باشد و این یک خطر جدی برای ما است چون بسیاری از نواحی سیبری، عقب مانده و توسعه نيافته است. پس بهتر است با چین در قالب شرکت و  اتحاديه مانند سازمان شانگهای تعامل کرد و سپس با او به عنوان یک هویت دور و جدا رفتار کرد. نمي توان به رابطه روسيه و چین خوش­بین بود. ولي به هر حال ابعاد مختلفی وجود دارد که در برخی از آنها با چين اهداف مشترک داریم و در ابعاد دیگر مخالف هم هستیم. ژئوپولتیک به ما یاد می­دهد که قدرت دریایی دشمن اصلی ماست و چين دشمن دسته دوم در سطح منطقه ای است که البته شاید هم دوست باشد. پس دو شاخص وجود دارد: بر اساس شاخص اول ما باید با چين و همه آنهایی که ضد سلطه جهانی قدرت دریایی هستند متحد شویم که در اینجا ما با چین دوست هستیم اما در سطح منطقه­ای که همیشه کم­اهمیت­تر است در داخل روسیه به شدت با چین مخالفتهایی وجود دارد. پس چین و روسیه باید با هم متحد باشند اما این چیز تضمین­شده­ای نیست. بهترین راه برای ما از لحاظ تئوریک این است که چین به سمت جنوب حرکت کند و توسعه آن به سمت شرق و جنوب اقیانوس آرام باشد.

 




[1] - white _ Red

[2] - brown _ Red

[3] - the end of the history

[4] - Unipolarity

[5] - globalization

[6] - multi-polarity

[7] - bi-polarity

[8] - Euro_ Asianisim

[9] - joined declaration

[10] - nation statehood

[11] - national state

[12] - space

www.youtube.com/watch?v=XU0SHO4hDgo